بدون عنوان
سلام به گل پسر عزیزم وهمه دوستان عزیزم که بهمون سر میزنن وخاطرات تو رو میخونن وواست یادگاری میزارن تا وقتی بزرگ شدی هر وقت حوصله ات سر رفت بیای ووبلاگتو بخونی وبدونی که چقدر دوستت داشتمو دارم وچه دوستان گلی داری ......
رو ز سه شنبه قرار بود خانم معلم ازتون امتحان از کل کتاب بگیره واسه همین من شروع کردم به کار کردن با تو .... البته خوشگل مامانی انقدر باهوش هستی که همشونو سر کلاس یاد گرفته بودی وتا من آیه رو میخوندم تو زودی اشاره هاشو واسم نشون میدادی ودر آخر سر هم معنیشو بهم میگفتی ....ولی خوب بعضی وقتا هم حوصله ات سر می
رفت ومیخواستی زودی بری وبا دوچرخ ات بازی کنی وهی میگفتی مامانی نمیخواد من که همشو بلدم ......مامان برم ؟؟.....برم ؟؟.....برم بازی ؟؟.....اصلا مامانی میای باهم ماشین بازی کنیم !!....آهان اصلا من برم تو حموم اب بازی کنم ؟؟......وو......؟؟؟؟؟؟
خلاصه شیطون مامان آنقده بازیگوشی در میاورد ی که نگو ............
فرداش که بیدار شدم انگار میخواستی بری کنکور بدی نمیدونم چرا اینقده من استرس داشتم تو هم که تو خواب راحت ،چقدر گفتم امیر حسینم .....عزیز دلم......بلند شو بریم کلاس میگفتی نه ..............بذار یه کوتولو بخوابم ......بعدا میام ........
خلاصه منو گل پسری رفتیم سر جلسه امتحان وقتی خانم معلم ازت ایه ها رو پرسید خیلی خوب همشونو جواب دادی بعدشم اون اشاره آیه ها رو گفت وتو ایه رو گفتی قربونت برم که اینقده خوب جواب دادی وبا زبون شیرینت دلمو میبردی از اینکه خوب بلد بودی خانم معلم در آخر کلاس بهت یه جایزه داد منو بابایی هم واست جایزه دادیم تا بدونی که چقدر دوستت داریم وخواهیم داشت وبدون که همیشه دوست داریم که پسر خوب و صالحی باشی وهیچ وقت قران خوندن رو فراموش نکنی وبزرگترین آرزوی مامانی و بابایی اینه که یه روزی حافظ کل قران بشی وهمیشه در زندگیت به بزرگترین افتخارات برسی انشاالله .
این چند روز هم که نبودیم با بابایی رفتیم روستای بابابزرگ اینا که کنار دریاچه ارومیه قرار دارد ولی متاسفانه دریاچه به شدت در حال خشک شدن هست چقدر دلم برای اون خاطرات قشنگمون تو باغ کنار دریا تنگ شده که الان اثری ازش نمونده ....هیییییییییییییی......چه روزای قشنگی بود دوران کودکی ....کاش میشد یه بار دیگه برگشت .
ولی خوب در کل خیلی خیلی خوش گذشت هر وقت که میریم اونجا حال وهوامون عوض میشه
اونجا مامان بزرگ منم زندگی میکنه که تو خیلی دوستش داری وبه محض اینکه رسیدیم زودی رفتی بغلش وبوسش کردی اونم مثل همیشه رفت سراغ صندوقچه اش آخ که چقده خوراکی از توش واست آورد ..بادومو ...گردو..........و...شکلات ....گرفتن اینجور چیزا اونم از دست مادر بزرگ پیر ومهربون چه کیفی داره خدا .....خیلی خیلی خوشحال بودی انگار یه دنیا رو بهت داده بودن .
خلاصه این چند روز خیلی روزای خوبی بود .
چندا از عکسای امیر حسن گل پسری رو گذاشتم که هر کی دوست داشت بره ببینه .
بقیه عکسا رو تو ادامه مطلب ببین.................
اینجا هم خو شگل مامان داری نقاشی میکشی .....قربون دستای کوچولو وهنرمندت .....
اینم نقاشی ...یه کفش دوزک بامزه روی برگ ....البته عکسم خیلی ضعیف افتاده .
واینم یه اثر هنری دیگه ...
اون بالایی ها جایزه هاته واون پایینیها هم سه تا کتاب قرانته که اولی تموم شد .
واما اینجا کجاست ....؟؟؟؟
بله اینجا خونه بابابزرگه تو روستا ...اون پشتم نمایی از اتاقهای قدیمی .
اینم درختای پر بار انار تو حیاط .
ودرخت پسته تو باغ .........
اینم نمونه ای از امیر حسین با صورت کثیف .....والبته خیلی خسته ...
اینم نمایی از دریاچه در حال خشک ارومیه .