بدون عنوان
سلام عزیزان دلم ...همتونو خیلی خیلی دوستتون دارم وممنونم که تو این روزها همیشه به یادمونید ...
وسلام به تو عزیز دلم ......
اینروزا نمیدونم چرا اصلا نای نوشتن ندارم وفقط دوست دارم بخوابم واسه کلاسم بزور میبرمت بعد که رسیدیم خونه دیگه بیحال میشم حالا ترم تابستونم که برداشتم روی هیچ کدوم از کتابا رو باز نکردم خدا خودش کمکم کنه ....
دیروز همه باهم رفتیم به باغچه اقاجون که گوجه فرنگی کاشته ان خیلی قشنگو با صفا بود تو هم که کلی کیف کردی وفقط داشتی خاک بازی میکردی ولی خودمونیم هوا انقده گرم بود که همگیمون از تشنگی داشتیم تلف میشدیم وفقط خدا خدا میکردیم زودتر اذان بگه و روزه مونو باز کنیم خدا انشاالله تو این روزای گرم وطولانی تابستون روزه های هممونو قبول کنه
بالاخره ساعت نه شدو ما تونستیم یه دل سیر اب بخوریم خدا یزیدو لعنت کنه چی کشیدن امام حسینو بچه هاش واقعا خیلی سخت بوده اون روزا .......
خلاصه تو اون هوای خوب هممون افطار کردیم بعد همگی برگشتیم خونه ولی....
دیشب حالت اصلا خوب نبود همش تب میکردی هر چقده منو بابایی پاشورت میکردیم فایده ای نداشت اخه تو اصلا راضی نبودی حتی یه قاشق کوچولو از شربت تب برت رو بخوری خوب هر جوری بود واست یکمی شربت دادیم وچند ساعت بعد حالت کمی بهتر شد
انشاالله که هیچوقت مریضیتو نبینم عزیز دلم ..
یه چند تا عکسم ازت گرفتم ولی بعدامیزارم .