اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 18 روز سن داره

كلبه كوچك امير حسين

سایه خورشید

1391/2/4 0:41
نویسنده : ماماني
976 بازدید
اشتراک گذاری
پیرزنی در خواب به خدا گفت :
خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟

ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست

.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد .
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت
.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد ، این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی او دوید و در را باز کرد ،ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود ، زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد ، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد
.

شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و سر به زمین گذاشت و خوابید .
در خواب به خدا گفت :
خدایا مگر تو نگفتی که امروز به خانه ام می آیی؟

جواب آمد که : خدا 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان يگانه
14 اردیبهشت 91 0:27
سلام
تحت تاثير قرار گرفتم. قشنگ بود


سلام بله واقعا همينطوره ادم تحت تاثير قرار ميگيره .