اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 19 روز سن داره

كلبه كوچك امير حسين

سایه خورشید

پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست . نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد . این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی ...
4 ارديبهشت 1391

اميرحسين جان تولدت مبارك

 امير حسين جان تولدت مبارك امیر حسین جان ....پسر عزیزم .....نفسم.... امروز تو چهار ساله شدی ...یه سال دیگه گذشت وتو یکسال بزرگتر شدی ... ماشاالله دیگه واسه خودت مردی شدی....انشاالله که امسال پسر خوبی واسه مامانی وبابایی باشی...وهمیشه حرفشون رو کوش کنی. عزیز دلم انشاالله عمر با برکت وبا عزتی داشته باشی وسالیان سال با دلی شاد ولبی خندون این روز زیبا را جشن بگیری وهمیشه شاد باشی ....خیلی دوستت داریم...   عزيزم تولدت مبارك   اميرحسين جان تولدت مبارك  گلکم امشب اصلا ارومو قرار نداشتی وهی میگفتی مامانی کی صبح میشه تا من تولدت مبارک فوت کنم آخه تو به کیک تولد تولت...
2 ارديبهشت 1391